کدکس 24
کدکس شماره 24
بعضی اوقات دلتنگ خانواده ام می شوم... یا حداقل به آن ها فکر می کنم. من هیچوقت والدینم را کامل نشناختم. علی رغم اینکه با هر دو نفر آن ها در یک خانه زندگی می کردم. این شیوه ما (اساسین ها) بود. شاید آن ها غمگین بودند, گرچه نشانه ای بروز ندادند. این کار مجاز نبود.
درباره خودم, بیشتر دوران جوانی ام صرف تمرینات شد و فرصت اندکی برای تفکر درباره این جدایی داشتم. در نتیجه زمانیکه آنها را از دست دادم, به نظرم تفاوتی با مرگ دو غریبه نداشت. المعلم برایم همچون یک پدر بود, اما عشق او سست و فریبکارانه بود, گرچه در آن زمان برایم کافی بود. حتی بهتر بود. ( نسبت به عشق خانوادش) یا من اینگونه فکر می کردم.
روزی من فرزندی خواهم داشت, همان گونه که قانون ما و طبیعت است. من چنین اشتباهی را مرتکب نخواهم شد. نه من و نه هیچ کس دیگری که خود را اساسین می نامد. ما باید مجاز باشیم به فرزندانمان عشق بورزیم و در مقابل توسط آنها دوست داشته شویم. المعلم معتقد بود این وابستگی ها ما را آسیب پذیر می کنند و منجر به متزلزل شدن ما هنگام به خطر افتادن زندگیمان می شود. اما اگر ما واقعا برای چیزی بجنگیم که درست باشد, آیا عشق این فداکاری را آسانتر نمی کند, هنگامی که می دانیم که به نفع عزیزانمان است؟