کدکس 30
کدکس شماره 30
بزودی من از این دنیا می روم. زمان رفتن من فرا رسیده است. تمام ساعات روز بخاطر ادراک این موضوع با اندیشه ها و ترس ها رنگ دیگری به خود گرفته است. می دانم که عناصر وجودم به زمین باز خواهد گذشت. اما بصیرت و دانشم چه می شود؟ هویت من چه می شود؟ به عبارت دیگر ... من چه می شوم؟ من گمان می کنم که پایان می یابد. که نه زندگی بعدی وجود دارد و نه بازگشت دوباره به این زندگی. فقط به سادگی تمام خواهد شد. برای همیشه.
زندگی ما بسیار کوتاه و بی اهمیت است. عناصر گیتی برای ما هیچ توجهی قائل نیستند. برای کارهایی که انجام داده ایم. برای این که ما شر را به جای خیر انجام داده باشیم. یا برای این که من انتخاب کرده ام که از سیب عدن سو استفاده کنم بجای اینکه آن را مهر وموم کنم. هیچ یک از این ها اهمیتی نخواهد داشت. حسابگری و تسویه حسابی وجود ندارد. قضاوت نهایی هم وجود ندارد. فقط سکوت و تاریکی وجود دارد. محض و مطلق... بدین خاطر من به فکر فرو رفته ام. آیا ممکن است راهی وجود داشته باشد که جلوی آغوش مرگ را بگیرد یا حداقل آنرا به تاخیر بیندازد؟ قطعا افراد تمدن اولیه همانند ما شکننده و ضعیف نبودند. اما من قسم خورده ام که دیگر کاری با سیب عدن نداشته باشم. تا دیگر به مرکز آن خیره نشوم. اکنون با این موضوع روبرو شده ام که در انتظار پایان زندگی ام هستم, اما چه ضرری دارد که برای بار آخر به آن نگاهی بیندازم.